استاد حسن فصیحی متخلّص به «احسان» در سال ۱۲۹۰ شمسی در خانوادهای ادب پرور و مشهور دیده به جهان گشود مادرش «عصمت الملوک» و پدرش حاج محمّد تقی شوریده شیرازی و ملقبّ به «فصیح الملک»، از نادران دوران و ناموران ادب فارسی قرن سیزدهم و اوائل سدهی چهاردهم شمسی بود.
فصیحی در یکی از اشعار خویش، خود را چنین معرفی میکند:
من همان شاعر آزادهی شیرین سخنم | شمع تابندهی هر محفل و هر انجمنم |
پدرم حضرت شوریده خودم اهل کمال | نزد ارباب ادب محترم و مؤتمنم |
باز خواهی که بدانی که کیم، احسانم | هم فصیحیّم و موسوم به اسم حسنم |
فصیحی ز گهواره تا عهد شباب را در مهد کمال و محضر بیمثال پدر گذرانید و بغیر از فراگیری دروس متداول در مدارس شیراز، ادبیّات فارسی و عربی و فنون ادبی را از پدر آموخت تا آنجا که خود در جوانی از نو رسان خوش لِسان شعر و ادب فارسی گردید.
علاوه بر شعر و شاعری، احسان در نزد استاد میرزا علینقی محمود ادیب (مصطفوی) که از کاتبان و خطّاطان معتبر آن زمان و همچنین ادیبی اریب بود، رموز و فنون خطّ زیبای نستعلیق و شکسته را فرا گرفت و از کودکی قادر به نوشتن نه تنها اشعار خود، بلکه اشعار گهربار پدر والا گهرش شوریدهی ضریر گردید و بدینوسیله سِحر بیان و بنان خود را از نوجوانی آغاز کرد.
آن طوری که نسب نامهاش نشان میدهد، احسان از تبار بزرگانی چون شوریده و دیگر شاعران ورزیده است که به دودمان اهلی شیرازی صاحب مثنوی سحرحلال انتساب داشتهاند.
احسان در جوانی به موسیقی نیز علاقه داشت و اصول موسیقی قدمتی ایران را از طریق استادان موسیقی وقت و پدر هنرور خود شوریده که از صوتی ملیح و دلکش برخوردار و در نواختن بعضی از سازهای ایرانی وهمچنین پیانو تبحّر داشت، آموخت و درنواختن تار مهارت حاصل کرد.
احسان همچون پدر از حافظهای بسیارقوی برخوردار بود و دهها هزار شعر از شعرای نامی ایران را از قصیده گرفته تا غزل و قطعه و غیره در حافظه داشت و در جشنها، انجمنها وهم آئیها از بر میخواند و بهمراه حکایات و بذلهها و سخنان دلچسب موجب اعجاب و تحسین شنوندگان قرار میگرفت و باصطلاح هماره نُقل مجلس بود. شاید بتوان گفت که وی در هنر مشاعره هم تالی نداشت و مدّتها میتوانست جانب خود را در برابر رقیب یا رقبا با انسجام نگه دارد و بقول معروف «بسته» نشود! وی همچنین در بدیههسرائی شاعری توانا بود. خیلی از اوقات در مجالس شادی و همگرائیهای دیگر از استاد خواهش میشد تا به مناسبت شعری بسراید؛ اوهم فی الفور به سرودن و سپس به قرائت شعر خود میپرداخت و به شگون مجلس میافزود.
احسان از کودکی عاشق دشت و دمن بود و در جوانی اوقات تفریح خود را در دل صحرا و در کنار گل و گیاه میگذرانید و بسیاری از اوقات به اسبسواری در هوای آزاد نیز اشتغال میورزید.
پانزده ساله بود که پدر والایش را از دست داد و با وجود غم زایدالوصف و ضربهی روحی بیش از اندازه در کنف مادر گرامیش بکسب دانش و معرفت ادامه داد و دقیقهای از تفحّص و تتبّع در آثار نظم و نثر فارسی باز نایستاد.
پس از فوت پدر، احسان هیچوقت از ابراز تأثیر فوقالعادهای که باب گرانقدرش از جهات تربیت، ادب و هنر، همچون روحی الهی در ضمیرش نهاده بود کوتاهی نمیکرد، بطوریکه درمقطع یکی ازغزلهای خود میگوید:
شرف و شأن و علم وهستی خویش | هر چه دارم من از پدر دارم |
درسال ۱۳۱۶ شمسی در شیراز دل به دلداری زیبا و پاک سرشت بنام زرّینتاج داد و با وی پیوند زناشوئی بست که حاصل آن ۹ فرزند بنامهای: مریم، فرشته، مهوش، فریده، خسرو، شیرین، فرهاد، فریبا و کامران فصیحی گردید که از دانش وهنر والدین خویش بی نشان نبوده وهر یک بنوبهی خود کوشش کردهاند تا که صفات حمیده و خصائل انسانی آنها را در زندگی پیگیری کنند.
احسان به سال ۱۳۱۷ شمسی زادگاه خود شیراز را ترک کرده به تهران رفت و در وزارت دارائی خدمات دولتی خویش را آغاز کرد. چند سالی پس از آن خود را به وزارت کشاورزی انتقال داد و ازصاحب منصبان عالی رتبه گشت و مشاغلی بسیار حسّاس را به عهده داشت. وی یک ایرانی به تمام معنی بود، ایران و ایرانی را میپرستید و تدنّی میهن، او را بینهایت پژمان میساخت. روی این اصل با عزمی راسخ و پشتکاری عجیب شبانه روز میکوشید تا بنوبهی خود امور اجتماعی، فرهنگی، ادبی و خیریّهی موطن خویش را پیشرفت و ترقّی دهد. وی به عنوان مثال یکی از مجریان اصلی اصلاحات ارضی و لغو فئودالیسم یا رژیم ارباب و رعیّتی در ایران بود.
در سال ۱۳۳۲ شمسی در اثر جنگ جهانی دوّم و ورود قوای بیگانه به ایران، سختی زندگانی و گرانی اجناس، کارمندان دولت را که فقط حقوق ثابت قبل از جنگ را داشتند بیش از همهی طبقات دیگر تحت فشار و مضیقه قرار داد. تمام وزارتخانهها کمک به کارمندان و ترمیم حقوق آنان را هم موکول به تصمیم و اقدام دکتر میلسپو مستشار آمریکائی رئیس کلّ دارائی که دارای اختیارات کامل بود، میدانستند. احسان با احساسات و شدّت تأثری که از این وضع ناگوار داشت اشعار ذیل را که مبیّن حال اکثریّت کارمندان دولت بود سرود:
کارمند دولتی با کودک بیچارهاش | میگذشتند از رهی روزی به حالی ناگوار |
اندر آن هنگام هم تابوت نعش مردهای | عدّهای بر دوش میبردند از آن رهگذار |
دید کودک چونکه نعش مرده پرسید از پدر | کاین جسد را هان کجا خواهند برد از این دیار |
داد پاسخ کای پسر این شخص را زینجا برند | در محلیّ خشک و خالی در محلی تنگ و تار |
اندر آنجا از اثاث زندگانی هیچ نیست | فرش نبود ظرف نبود نیست هیچ از خواربار |
گفت کودک، هست وضع منزل ما اینچنین | پس بود این مرده سوی خانهی ما رهسپار |
گر که گوید نیست کلبهی کارمندان همچو گور | باید این موضوع را ثابت نماید مستشار |
این اشعار در غالب روزنامههای آن روز درج گردید و بعضی از آنها مضمون اشعار را حتی به صورت کاریکاتور نیز چاپ کردند که اتفاقاً مؤثر افتاد و در همان سال کمک به کارمندان دولت عملی گردید.
هنگامیکه در سدهی ۱۳۳۰ خورشیدی شرکت نفت انگلیس از سوء استفاده از نفت ایران خلع ید نمود و نفت ایران ملی اعلام شد، احسان مانند سایر هموطنانش که از این نظر شادمان بودند، چکامهی ذیل را خطاب به جامعهی ملل به مناسبت سرود:
شنیدهاید به ایرانی عزیز چه رفت | به چند سال ز بیچارگی و رنج و ملال |
شنیدهاید که آخر ز تشنگی جان داد | به پیش چشمش بس چشمههای آب زلال |
شنیدهاید که شد ناتوان و گرسنه خفت | به زیر پایش بس گنج و ملک و مال و منال |
شنیدهاید که از ناکسان ستمها دید | کسی که دیده ازین پیش بس شکوه و جلال |
شنیدهاید که از نفت خویش رفت از دست | حقوق حقهّی او کرد دشمنش پامال |
ندیدهاید که ایران چسان شده ویران | عیان ز هر طرفش موجبات محو و زوال |
ندیدهاید که بی سِتر عورتند زنان | ندیدهاید که بیکفش و جامهاند اطفال |
ندیدهاید که از نفت اوست بیگانه | چه مایه سرخوش و دارد چسان فراغت بال |
ز نفت ایران اندر دو جنگ شد پیروز | وگرنه محو شدی در صف قتال و جدال |
هر آنچه رفت بدو، از بلای ثروت رفت | که گشت دشمن طاووس، خوبی پر و بال |
بُد از بزرگی و از غایت مناعت طبع | اگر نگفت پریشانی و زبونی حال |
مگو که در اثر بیکفایتی وی است | از آنکه هست دچار هزارها اِشکال |
چو مَردِ بخرد گردد دچار دزدانی | زبان نفهم و جسور و فسونگر و محتال |
ز دستشان بسلامت چگونه جان ببرد | چسان خلاص تواند از آنان مال |
وزیر خارجهای کاو گرسنهاش میخواست | هزار شکر که وی را اجل نداد مجال * |
بگو به خصم که این دور دور پیشین نیست | ازین سپس دگر نتوان کرد دیگر آن اعمال |
مکن دخالت ازین پس به کار کشور ما | که کشوریست کهن سال و دارد استقلال |
چو هر فراز نشیبی یقین ز پی دارد | از آن بترس که روزی نگون شود اقبال |
اساس و کنگرهی قصرها فرو ریزد | بنای مُلک تو هم زود یابد اضمحلال |
نه مردی است به کوچکتری کنی بیداد | اگر شدی به قویتر ز خویش چیره، ببال |
امید هست که از شرّ دشمنان حسود | نگاه داردمان رحم ایزد متعال |
درین مبارزه فیروز روز ما گردد | نصیب ما شود اندر پی فراق، وصال |
(* اشاره به نطق «بوین» وزیر خارجهی انگلیس است که گفته بود «باید ایرانیان را همیشه گرسنه نگاه داشت» و پس از آن دیری نگذشت که خود از میان رفت !).
در اوان سال ۱۳۳۹، احسان بقصد کاوش در چند اصل قانون اساسی، به کتابفروشیهای معتبر متعدّدی مراجعه کرد تا نسخهای از کتاب قانون اساسی ایران را بچنگ آرد. متأسّفانه هیچکدام از آنها از وجود چنین کتابی در بازار واقف نبود. پس از جستجوی بسیار موفق شد که دو سه نسخه از کتاب مزبور را که آکنده از اغلاط مختلف بود و با چاپ سربی کثیف و نامناسبی منتشر شده بود، بدست آورد. این مسئله خاطر او را رنجانید و متأثر شد از اینکه پس از پنجاه و دو سال که ازعمر مشروطیّت ایران میگذشت، هنوز کتاب قانون اساسی نفیسی که مبیّن پایههای اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی آن مملکت باشد وجود نداشت و روی همین اصل هم مردم به حقوق حقهی خود آشنائی نداشتند. بنابراین درصدد برآمد که به تصحیح و تصنیف کتاب مزبور پرداخته، آنرا با خط خوش نستعلیق بنویسد و بنحوی شایسته به هموطنان خویش عرضه کند. کتاب نفیس «قانون اساسی ایران و متمّم و ضمائم آن» که درسال ۱۳۴۲ شمسی طبع و منتشر گردید، حاصل کوشش و احساسات پاک و وطن پرستانهی احسان بود.
احسان بجان اعیاد ملی ایران مخصوصاً نوروز را دوست داشت و در تمام عمر سعی میکرد آداب و رسوم چنین جشنهائی را زنده نگه دارد. ایّام نوروز را همیشه با خانواده میگذراند، با آنها بر سر سفرهی هفتسین مینشست و به خواندن قرآن میپرداخت و با قرائت «یا مقلّب القلوب والابصار یا مدبّراللیل والنهار ........» بهترین سالها را برای همگان از خدا میخواست. نوروز همچنین موقعیّتی بود گرانبها برای دید و بازدید از فامیل و دوستان و آشنایان و تجدید مراتب عنایت و ارادت. احسان از سال ۱۳۲۱ شمسی تصمیم گرفت که با رسیدن بهار و طلایهی نوروز، هر سال چکامهای دروصف آن فصل زیبا و اوضاع و احوال دوران بسراید و با خطّ شیوای خود آنرا بنگارد و بصورت تبریک عید نوروز برای نزدیکان، دوستان و آشنایان بیشمار خود بفرستد تا کام ایشان را از حلاوت نظم و طراوت پندار خویش شیرین نماید. از اینرو احسان به مدّت 62 سال نوروزنامهی خود را سرود و از دُرَر رخشان شعر و رشحات قلم خویش همگان را در ایّام عید نوروز شادمان ساخت. وی در یک رباعی بهر یک از یاران خود چنین میفرماید:
دانی بتو مهر من زیادت شده است | نوروز، وسیلهی ارادت شده است |
تبریک و خط و گفتهی هر ساله مرا | از فرط سعادت، این سه عادت شده است |
بسیاری از شعرا، فضلا و ادیبان برجستهی هم دورهی احسان که با او الفت و وفاق داشتند، همه ساله چشم انتظار دیدار اشعار سال نو وی بودند و هنگام دریافت، بغیر از مکالمات حضوری، تلفنی و غیره که حاکی از حُسن وصول شعر و خط وی بود، گهگاه بوسیلهی پاسخهائی منظوم و منثور استاد را مورد تحسین و التفات خود قرار میدادند. به عنوان مثال در سال ۱۳۳۹ شمسی که نوزدهمین سال انتشار نوروزنامه بود، شعر احسان چنین مطلعی داشت:
بگرفته هان که لاله ز مِی ساغری بکف | می نوش و پای کوب به آهنگ چنگ و دف |
مرحوم علی اصغر حکمت که از اساتید عالی مقام ایران به شمار میرفت و در محضر شوریده هم تلمّذ کرده بود، به احسان نیز محبّت و التفات خاص داشت. پس از دریافت و ملاحظهی نوروزنامهی آن سال، چکامهی ذیل را با همان وزن و قافیه درجواب برای احسان فرستاد:
احسان نمود یاد و مرا زندگی فزود | در آن زمان که بنده ز غم میشدم تلف |
منظومهای لطیف بخطّ ظریف او | چون مشک شد به نافه و چون لؤلؤ از صدف |
زان طرفه شعر و آن خط زیبا و خدّ خوب | طرفی ز ذوق بست دل من ز هر طرف |
شِبلُ الاَسَد به صید من آمد که میسزد | الحق به افضل السّلف این احسن الخلف |
نک نقد جان که از سر رغبت کنم نثار | بر قطعهی فصیح فصیحی مرا به کف |
آری غلام شعر تو آزاده مردمند | باشد عبید احسان، انسان با شرف |
این چامه نامهایست به شاباش روز عید | کردم ردیفِ گوهر رخشان، من این خَزَف |
تا گوی شعر یازد چوگان طبع تو | تیر مراد بادت هر عید بر هدف |
حَسّان ایران احسان، دو سال پس از درگذشت همسر گرامیش در سال ۱۳۸۳ شمسی در تهران دار فانی را وداع گفت و درکنار پدر بزرگوارش شوریده در سعدیّهی شیراز بخاک سپرده شد؛ و با مرگ خود دنیای ادب فارسی و سینههای عارف و عامی را دچار ماتم و اندوه فراوان ساخت. وی در طول عمر خود با وجود تمام گرفتاریهای خانوادگی، اداری، فرهنگی و ادبی خویش، لمحهای از خدمت به خلق و دستگیری از زیردستان و مواجههی با زبَردستان باز نایستاد و آنطور که از اشعار روانش روشن است هماره وقتش صرف راهنمائی، همراهی و پیشرفت جوانان مُلک خویش میگردید. کما اینکه حتی در دوران بازنشستگی و اواخر عمر نیز برخی از اوقات خود را مصروف به کمک و ارشاد دانشجویان ارشد رشتهی ادبیّات فارسی میکرد.
از احسان آثار خطّی چندی نیز انتشار یافته که به قرار ذیل است:
- غزلیّات شوریده شیرازی (فصیح الملک)، ۱۳۲۵ شمسی، چاپخانه مجلس.
- قانون اساسی ایران و متمم و ضمائم آن، ۱۳۴۲ شمسی، سازمان مستقلّ چاپخانه دولتی.
- ارمغان احسان (دیوان اشعار) ۱۳۵۰ شمسی.
- آئینهی حق نما، ۱۳۵۵ شمسی.
- برگزیدهای از دیوان اشعار حسن فصیحی – احسان، ۱۳۷۲ شمسی.
- کلیّات دیوان شوریده شیرازی (فصیح الملک) در دو جلد بخط و شرح و تحشیه حسن فصیحی شیرازی (احسان) . (این کتاب پس از فوت احسان باهتمام دکتر خسرو فصیحی پسر ارشد وی در سال ۱۳۸۸ شمسی به وسیلهی مؤسّسهی مطالعات اسلامی دانشگاههای تهران و مک گیل کانادا انتشار یافت).
یکی از محسّنات آثار باقیمانده از احسان، همانا یکتائی او در به هم آوردن نظم و نثر سلیس با خط نفیس وی است که کمتر شاعر و نویسندهای موفق به ارائهی اثرات خود بدین شیوه گردیده است؛ از این رو بر خلاف بسیاری از آثار نظم و نثر بزرگان ادب فارسی، آثار او مستغنی از هرگونه تحریف و تصحیحی باقی خواهند ماند.
احسان شاعری بود آزاده، خوش زبان، شیرین بیان و با مردمان بس مهربان؛ و الحق که نام حسن و تخلّص شعری او احسان با شخصیّت والایش تطابق کامل داشت:
شوریدهی بصیر بخواندش حَسَن بنام | چون بُد نکو به خُلق و نکو بُد به مردمان |
احسان بر انواع شعر تسلّط داشت. دیوان شعر او شامل ۷۰۰۰ شعر و متشکّل از قصائد، غزلیات، قطعات، مسمّطات، رباعیّات، اِخوانیّات و غیره است. قصائدش سرشار از فصاحت و رزانت، غزلیّاتش با طراوت و عاشقانه، و اشعار دیگرش روانی و سلاست مخصوص بخود را دارند.
استاد مسلم و دانشمند معظم مرحوم دکتر رضازادهی شفق ضمن تقریظی که بر کتاب دیوان فصیحی «ارمغان احسان» نوشته، شور و حال و عواطف انسانی احسان را چنین توصیف کرده است:
«.... (احسان) در انواع شعر از قصیده و غزل و مثنوی هنرپرداز و سخن ساز زبردستی هستند و شادیها و غمهای زندگی انسانی را در قالب سخن موزون نیک نمایش دادهاند. عواطف انسانی بخصوص مروّت دربارهی دیگران و مهربانی به مردمان و دستگیری از بیچارگان در اشعار روان چکیده از دل و جان فصیحی جلوهگر است. اشعار سیاسی و اجتماعی او غالباً در نتیجهی آزمایشهای مستقیم شخصی و از روی خلوص و ایمان سروده شده نه تنها به منظور آرایشگری در بیان. پس دوست دارم در پایان این چند کلمهی کوتاه که نمودار دوستی درازی است همین نکته را گویم که دیوان فصیحی نه تنها اشعار فصیح و قطعات ملیح دارد بلکه آن اشعار و قطعات، نمایندهی یک حسّ نجیب انسانی و اثر انعکاس یک الهام آسمانی است».
اینک چند شاخه گل از گلزار گلبار شعر احسان:
غزل
به باغ، آن مه گلچهره، مست میپوئید | گلی بدستش و با فرط ناز میبوئید |
گهی به گونهی گلرنگ خود زد آن گل را | گهی به بازی در دست خویش گردانید |
نشست ناگه در دست نازکش خاری | شد آن گلش به نظر خوار و خاطرش رنجید |
ز دست خویش فکند آن گل عزیز به دور | دمی نرفت که پژمرد و عاقبت خشکید |
رسید عاشق و چون دید دست معشوقش | بسی دژم شد و آزرده گشت و جامه درید |
به شاخ، بلبل افسرده هم ز فرقت گل | هزار ناله نمود و هزار نعره کشید |
شدند آن دو گل ار چند پاک از حق خویش | به آن دو عاشق بیچاره بین که تا چه رسید |
از آن دو عاشق، بیچارهتر دگر احسان | که حال آن دو گل و عاشقانشان را دید |
غزل
دل اسیر دلبری فرزانه و فتانه شد | تا بدو شد آشنا با دیگران بیگانه شد |
چشم مستی، معتدل اندامی و سیمین تنی | خوش بیانی خوش ادائی اینچنین جانانه شد |
آن پریروی سمن موئی که هر جا زد قدم | روشنی افزای هر کاشانه و هر خانه شد |
حُسنها هم فرقها اندر زمانها میکنند | حسن این فرزانه هم در این زمان افسانه شد |
از نگاه اوست پیدا کش بمن لطفست و مهر | بهر من این لطف و مهرش بُد که دام و دانه شد |
تاکنون بر عشق عقل من همی چربید لیک | عشق این فرزانه برد آن عقل و دل دیوانه شد |
چنگ بر زلفش نیارم من زدن روزی شبی | این سعادت روز و شب آسان نصیب شانه شد |
دل سرای اوست گو مپسند تا گویند خلق | بس تغافل کرد آخر این بنا ویرانه شد |
گر نداری عشق، در هستی نداری لذتی | وارد این مرحله میبایدت مردانه شد |
حالت پروانه بین کاو یک پرنده بیش نیست | باعث این مایه شهرت، سوزش پروانه شد |
مِی ز دست ساقی گلچهره خوردن لذت است | ور نه لذت نیست هر مِی را که در پیمانه شد |
از دَر احسان کِی آید سر زده تا من ز شوق | گویم از قصری مجللتر مرا کاشانه شد |
غزل
چند گه بی سببی یار من از من ببُرید | پُرسِشم هیچ نکرد و نفرستاد بَرید |
نی شنیدم دگر از چنگ ظریفش نِی و چنگ | نی چشیدم دگر از دست و کفش نقل و نبید |
کرد در دیدن خود ناز که بیشش خواهم | غافل از اینکه نخواهم ز وی این ناز خرید |
او گمان کرد به از من دگری خواهد جُست | شکر لله که به از من به همه حال ندید |
با همه جور وی و محنت بی مهری وی | بهر خود هم دل من دلبر دیگر نگزید |
بودم ار چند ز دیدار و حضور وی دور | لیک دل دست ز اظهار ارادت نکشید |
مطّلع بودم از احوال شب و روزش من | با خبر ز آنچه که میکرد همی گفت و شنید |
ظاهراً بود مخالف به من و بَد میگفت | باطناً عاشق من بود و مرا میطلبید |
میخروشید و به دل داشت غم و گریان بود | لیک اظهار نمیکرد و به لب میخندید |
حال من نیز تبه گشت و در ایّام فراق | ای بسا سیل سرشکم به رخ از دیده دوید |
لیک کردم به ملاقات چنان خودداری | تا که از سوی خودش رایحهی مهر وزید |
روزی آمد ز دَر آشتی اندر بر من | وز میان پردهی هر سوء تفاهم بدرید |
ناگهان چونکه بدیدمش ز خوشحالی و ذوق | لرزشی خود بسرا پای من افتاد چو بید |
صلح کردیم و بزد بر رخ من بوسهی چند | لب من باز دو لعل نمکینش بمکید |
باز آن زلف گرهگیر دلم کرد اسیر | پس از آنیکه گمان کردم از آن دام رهید |
باز شد قامت من راست چو آن قد دیدم | بعد از آنیکه همی چند گه از هجر خمید |
چونکه نومید شد احسان دگر از دلبر خویش | بین چه سان باز به وصل رخ آن ماه رسید |
پس به هر کاری نومید نمیباید بود | که به نومیدی هم باز توان داشت امید |
قطعه
وا شد شبی به وقت سحر چشم من ز خواب | بیدار هیچ جز من و پروین دگر نبود |
نزدیک رختخوابم بُد دستهی گلی | ز اسباب زندگی بجز آن ما حضر نبود |
در ورطهی خیال دمی غوطهور شدم | کاخر نصیب من ز چه جز درد سر نبود |
چون گل چرا عزیز نگشتم به هر نظر | در باغ زندگی ز چهام برگ و بر نبود |
ناگه نسیم روح نوازی عجب وزید | چونان نسیم هیچ نسیم سحر نبود |
پَرپَر نمود آن گل و بس ریخت روی من | آن حد که روی چهرهی من غیر پَر نبود |
از یک نسیم و چشم بهم بر زدن دگر | در شاخ گل ز برگِ گل اصلا اثر نبود |
فهمیدم آنکه نیست ثباتی به هیچ چیز | در کار ما و در ره ما جز خطر نبود |
معلوم شد به تجربه تا بوده روزگار | این وضع بوده، دیدهی عبرت نگر نبود |
بود آن کدام لاله که داغی به دل نداشت | بود آن کدام غنچه که خونین جگر نبود |
قطعه
هرگاه طفل گمشدهای بینم از رهی | قلبم بدرد آید و هیچم قرار نیست |
زان اشک همچو سیم که ریزان ز چشم اوست | خونم ز دیده آید و او را بکار نیست |
آنگه که قلب کوچکش از ترس میتپد | خواهم جهان خراب کنم، اختیار نیست |
آوخ، بَرَم کجاش که در باغ روزگار | به از کنار مادرش او را کنار نیست |
آن درد و رنج مادر، در انتظار طفل | سخت است و صعب، بدتر ازین انتظار نیست |
گردد پناه کودکی آواره گر کسی | زین بیشتر به زندگیش افتخار نیست |
بس طفل گمشده بدر خانه ره نیافت | هیچش پناه، غیر خداوندگار نیست |
دریاب، کودکان زبان بستهی فقیر | کز خوبی تو بهتر ازین یادگار نیست |
قطعه
من آزار موری نکردم به عمر | ولی مور من را بس آزار کرد |
بسا وقت بر پیکرم نیش زد | ازین زندگانیم بیزار کرد |
به بیداری از چشم من خواب برد | ز خواب خوشم گاه بیدار کرد |
تن نازک کودکم را گزید | ببین تا به کودک چه رفتار کرد |
بسا دانه از خرمن من ربود | به سوراخ خود برد و انبار کرد |
به ظرف عسل رفت و بس خورد مُرد | توجّه نه بر شهد و مقدار کرد |
به شیرینی و میوه بسیار رفت | نه یکدفعه، کاین کار صد بار کرد |
به ظرف غذایم بسی حمله برد | همه ضایعم شام و ناهار کرد |
ندادش کسی از خوراکی خبر | و را شامّهی تیز اِخبار کرد |
به هر جای کاشانهام نقب زد | به هر سوی سوراخ دیوار کرد |
ازو تنگتر چشم مخلوق نیست | که چشم ورا جُست و دیدار کرد؟ |
چو تعداد او هست بس بیشمار | توان دفع او سخت دشوار کرد |
صف آرائیش جالب و دیدنیست | ندانم که او را سپهدار کرد؟ |
ترحّم نه بر جان زنده نمود | نه صرف نظر زَکل مُردار کرد |
فغان زان زمانی که آورد پَر | نگر تا چه آن مور پَردار کرد |
ز بس کرد پرواز دور چراغ | سیهتر به ماها شب تار کرد |
پس این دانهکش مور بیچاره نیز | کند آنچه دیگر ستمکار کرد |
چو هستم گزد، خواربارم خورد | چو میرم، همه گوشتهایم خورد |
قطعه
داشت گالیله عقیده که زمین میچرخد | جاهلان منکر این فکر و به وی شوریدند |
داوری را بر قاضی بَلیدی بردند | هر کدام از پی اثبات دلیلی چیدند |
تا که محکوم درین مسئله گالیله شود | حق به جانب، همه در ظاهر خود گردیدند |
حکم قاضی هم این شد که زمین ساکن بود | جاهلان شاد چو این پاسخ ازو بشنیدند |
گفت، بایست که گالیله دگر توبه کند | ظاهراً توبه نمود و به رُخش خندیدند |
لیک با گردش روز و شب خود بین که زمین | میبَرَدشان و هم آن دم همه میگردیدند |
قصیده
بهر که از دل و جان عاشقانه گشتی دوست | مَهِل تو دامنش از کف که راحت تو بدوست |
ز نائبات جهان گر دلت به درد آید | برای درد تو آن دوست بهترین داروست |
تو را رفیق شفیقی چو اوفتاد به چنگ | مباش در پی این نکته کاو نه غالیه موست |
کن انتخاب رفیقی که محرم است و امین | بویژه آنکه به طبع کریم و خلق نکوست |
معاشری که چو پولاد سخت و پا برجاست | مصاحبی که چو آئینه صاف و روی بروست |
نه آن رفیق مُنافق که بعد تجربهها | چو نیک در نگری مر تو را یگانه عدوست |
مؤانسی نه که از بهر نفع گوناگون | ز فرط حرص و طمع بر تنت بدرّد پوست |
مُجالسی نه که از پستی و دنائت طبع | مثال او و شرف چون مثال سنگ و سبوست |
نه آن کثیف که دیدار او ملال آرد | بل آن نظیف که جانش چو مشک چین خوشبوست |
سخنوری که دم از لفظ آبدار زند | نه آن که بر سخن یاوهاش همه پهلوست |
مساعدی که تو را در عمل کمک بخشد | نه آنکه روز و شب از بهر خویش در تک و پوست |
خوش آن جلیس که وی همسر است و همراز است | خوش آن انیس که او همدم است و همزانوست |
چو شادی تو رسد بینیش که دلشاد است | به غم روی چو فرو بینیش به غصّه فروست |
بدان صدیق قرین شو که عاقل است و حکیم | نه آن پلید که بد نفس و جاهل و بد خوست |
غرض؛ بگیر چو احسان رفیق یکرنگی | که او تو را بتمام جهات باشد دوست |
قصیده
رَو به شیراز که خوش آب و هوائی دارد | چمن خرّمی و لطف و صفائی دارد |
طرب انگیزش خاکست و روانبخش آبش | باد عیسی نفس غالیه سائی دارد |
سنبلش بر لب جو عطر عبیر افشانست | بلبلش در بر گل شور و نوائی دارد |
سرونازش را نازم که سرافکنده به پاش | هر چه سرو است و بصورت سر و پائی دارد |
پیش باغ اِرَم و ساحت مسجد بَردیش | نتوان گفت که فردوس فضائی دارد |
تخت جمشیدش افراخته سر را به سپهر | کی دگر کاخ َبَرش قدر و بهائی دارد |
آسمانش به شب اندر چقَدَر روشن و صاف | هم ستارهش که چه نوری و ضیائی دارد |
هر طرف ماهرخی مهر وشی در رفتار | هر کدامین نمکی ، ناز و ادائی دارد |
آنکسی را که دل از اندُه و غم زنگ گرفت | بادهی خلرّ اندوه زدائی دارد |
مرقد زادهی موسی که بود شاهچراغ | به زیارت رودش هر که ولائی دارد |
تربت سعدی و شوریده مقامی والاست | ساحت دلکشی و روح فزائی دارد |
قدسیان گفتهی حافظ بنمایند ز بر | گر که هر ذرّه در آن بقعه صدائی دارد |
گر که از حال اهالیش بپرسی گویم | مردم با صفت کامروائی دارد |
ور فقیر است کند هر چه که دارد ایثار | نه همین هر که متاعی و غنائی دارد |
از بد حادثه و زحمت خلقش هرگز | هیچ غم نیست، که او بار خدائی دارد |
خوشدلست آنکه بدین خطّه گذارش افتاد | شادمان آنکه درین شهر سرائی دارد |
ور به شیراز بود زندگی احسان نیز | کِی دگر حاجت درمان و دوائی دارد |
نگارنده: دکتر خسرو فصیحی